نیاز فلسفه به شناخت شناسی

کیفیت نیاز فلسفه به شناخت‏شناسى را بیان کنید؟
با توجه به مفهوم وسیع شناخت که شامل هر نوع آگاهى و ادراکى مى‏شود مسائل فراوانى را مى‏توان در بخش شناخت‏شناسى مطرح کرد که برخى از آنها رسما در این علم عنوان نمى‏شود مانند بحث درباره حقیقت وحى و الهام و انواع مکاشفات و مشاهدات عرفانى اما مسائلى که معمولا در این شاخه از فلسفه مورد بحث قرار مى‏گیرد بر محور حس و عقل دور مى‏زند ولى ما همه آنها را نیز در اینجا مطرح نمى‏کنیم زیرا هدف اصلى توضیح ارزش ادراک عقلى و تثبیت موضع بر حق فلسفه و صحت روش تعقلى آن است و از این روى تنها به مسائلى خواهیم پرداخت که براى متافیزیک و خدا شناسى و ضمنا براى بعضى دیگر از علوم فلسفى مانند روانشناسى فلسفى و فلسفه اخلاق مفید باشد .
در اینجا ممکن است ‏سؤالى مطرح شود که مبادى تصدیقى علم شناخت‏شناسى چیست و در کجا اثبات مى‏شود و پاسخ این است که شناخت‏شناسى نیازى به اصول موضوعه ندارد و مسائل آن تنها بر اساس بدیهیات اولیه تبیین مى‏شود .
سؤال دیگرى که ممکن است مطرح شود این است که اگر حل مسائل هستى شناسى و دیگر علومى که با روش تعقلى مورد بررسى قرار مى‏گیرند متوقف بر اثبات این مسئله است که آیا عقل توان حل اینگونه مسائل را دارد یا نه لازمه‏اش این است که فلسفه اولى هم نیازمند به علم شناخت‏شناسى باشد و این علم باید مبادى تصدیقى فلسفه را نیز اثبات کند در صورتى که قبلا گفته شد فلسفه نیاز به هیچ علم دیگرى ندارد .
اولا قضایائى که مستقیما مورد نیاز فلسفه اولى است در واقع قضایاى بدیهى و بى نیاز از اثبات است و توضیحاتى که پیرامون این قضایا در علم منطق یا شناخت‏شناسى داده مى‏شود در حقیقت بیاناتى است تنبیهى نه استدلالى یعنى وسیله‏اى است براى توجه دادن ذهن به حقایقى که عقل بدون نیاز به استدلال آنها را درک مى‏کند و نکته مطرح کردن اینگونه قضایا در این علوم این است که شبهاتى در باره آنها بوجوده آمده که منشا توهمات و تشکیکاتى شده است چنانکه در باره بدیهى‏ترین قضایا یعنى محال بودن تناقض هم چنین شبهاتى پدید آمده تا آنجا که بعضى پنداشته‏اند که تناقض نه تنها محال نیست بلکه اساس همه حقایق است .
شبهاتى که در باره ارزش ادراک عقلى مطرح شده نیز از همین قماش است و براى پاسخگوئى از این شبهات و زدودن آنها از اذهان است که این مباحث مطرح مى‏شود و در واقع نامگذارى این قضایا به مسائل علم منطق یا مسائل شناخت‏شناسى از باب مسامحه یا استطراد یا مماشات با صاحبان شبهات است و اگر کسى ارزش ادراک عقلى را هر چند به صورت ناخود آگاه نپذیرفته باشد چگونه مى‏توان با برهان عقلى براى او استدلال کرد چنانکه همین بیان خود بیانى عقلى است دقت‏شود .
ثانیا نیاز فلسفه به اصول منطق و معرفت‏شناسى در حقیقت براى مضاعف کردن علم و به اصطلاح براى حصول علم به علم است توضیح آنکه کسى که ذهنش مشوب به شبهات نباشد مى‏تواند براى بسیارى از مسائل استدلال کند و به نتایج‏یقینى هم برسد و استدلالاتش هم منطبق بر اصول منطقى باشد بدون اینکه توجهى داشته باشد که مثلا این استدلال در قالب شکل اول بیان شده و شرایط آن چیست‏یا توجهى داشته باشد که عقلى وجود دارد که این مقدمات را درک مى‏کند و صحت نتیجه آنها را مى‏پذیرد و از سوى دیگر ممکن است کسانى براى ابطال اصالت عقل یا متافیزیک دست به استدلالاتى بزنند و ناخود آگاه از مقدمات عقلى و متافیزیکى استفاده کنند یا براى ابطال قواعد منطق بر اساس قواعد منطقى استدلال کنند یا حتى براى ابطال محال بودن تناقض ناخود آگاه به خود این اصل تمسک نمایند چنانکه اگر به ایشان گفته شود این استدلال شما در عین حال که صحیح است باطل است ناراحت‏شوند و آن را حمل بر استهزاء نمایند .
پس در واقع نیاز استدلالات فلسفى به اصول منطقى یا اصول شناخت‏شناسى از قبیل نیاز مسائل علوم به اصول موضوعه نیست بلکه نیازى ثانوى و نظیر نیاز قواعد این علوم به خود آنها است‏یعنى براى مضاعف شدن علم و حصول تصدیق دیگرى متعلق به این تصدیقات مى‏باشد چنانکه در مورد بدیهیات اولیه نیز گفته مى‏شود که نیاز به اصل محال بودن تناقض دارند و معناى صحیح آن همین است زیرا روشن است که نیاز قضایاى بدیهى به این اصل از قبیل نیاز قضایاى نظرى به قضایاى بدیهى نیست و گر نه فرقى بین قضایاى بدیهى و نظرى باقى نمى‏ماند و حد اکثر مى‏بایست اصل محال بودن تناقض را بعنوان تنها اصل بدیهى معرفى کرد
امکان شناخت
هر انسان عاقلى بر این باور است که چیزهایى را مى‏داند و چیزهایى را مى‏تواند بداند و از این روى براى کسب اطلاع از امور مورد نیاز یا مورد علاقه‏اش کوشش مى‏کند و بهترین نمونه اینگونه کوششها به وسیله دانشمندان و فلاسفه انجام گرفته که رشته‏هاى مختلف علوم و فلسفه را پدید آورده‏اند پس امکان و وقوع علم مطلبى نیست که براى هیچ انسان عاقلى که ذهنش به وسیله پاره‏اى از شبهات آشفته نشده باشد قابل انکار و یا حتى قابل تردید باشد و آنچه جاى بحث و بررسى دارد و اختلاف در باره آن معقول است تعیین قلمرو علم انسان و تشخیص ابزار دستیابى به علم یقینى و راه باز شناسى اندیشه‏هاى درست از نادرست و مانند آنها است .
ولى بارها در اروپا موج خطرناک شک گرایى پدید آمده و حتى اندیشمندان بزرگى را در کام خود فرو برده است و تاریخ فلسفه از مکتبهایى نام مى‏برد که مطلقا منکر علم بوده‏اند مانند سوفیسم سوفسطایى‏گرى و سپتى سیسم شک گرایى و آگنوستى‏سیسم لاادرى گرى و اگر نسبت انکار علم بطور مطلق به کسانى صحیح باشد بهترین توجیهش این است که ایشان مبتلى به وسواس ذهنى شدیدى شده بودند چنانکه گاهى چنین حالاتى نسبت به بعضى از مسائل براى افرادى رخ مى‏دهد و در واقع باید آن را نوعى بیمارى روانى به حساب آورد .
بارى ما بدون اینکه به بررسى تاریخى در باره وجود چنین کسانى بپردازیم یا از انگیزه ایشان در این اظهارات جستجو کنیم یا پیرامون صحت و سقم نسبتهایى که به ایشان داده شده به کنکاش بپردازیم سخنان نقل شده از آنان را به عنوان شبهات و سؤالاتى تلقى مى‏کنیم که باید به آنها پاسخ داده شود کارى که در خور یک بحث فلسفى است و سایر مطالب را به پژوهشگران تاریخ و دیگران وامى‏گذاریم
بررسى ادعاى شک‏گرایان
سخنانى که از سوفیستها و شکاکان نقل شده از یک نظر به دو بخش تقسیم مى‏شود یکى آنچه درباره وجود و هستى گفته‏اند و دیگرى آنچه درباره علم و شناخت اظهار کرده‏اند یا سخنان ایشان دو جنبه دارد یک جنبه آن مربوط به هستى شناسى و جنبه دیگر آن مربوط به ناخت‏شناسى است مثلا عبارتى که از افراطى‏ترین سوفیستها گرگیاس نقل شده که هیچ چیزى موجود نیست و اگر چیزى وجود مى‏داشت قابل شناختن نمى‏بود و اگر قابل شناختن مى‏بود قابل شناساندن به دیگران نمى‏بود جمله اول آن مربوط به هستى است که باید در بخش هستى شناسى مورد بررسى قرار گیرد ولى جمله دوم آن مربوط به بحث فعلى شناخت‏شناسى است و طبعا در اینجا به بخش دوم مى‏پردازیم و بخش اول را در مبحث هستى شناسى مورد بررسى قرار خواهیم داد .
نخست این نکته را خاطر نشان مى‏کنیم که هر کس در هر چیزى شک کند نمى‏تواند در وجود خودش و در وجود شکش و نیز وجود قواى ادراکى مانند نیروى بینایى و شنوایى و وجود صورتهاى ذهنى و حالات روانى خودش شک کند و اگر کسى حتى در چنین امورى هم اظهار شک نماید یا بیمارى است که باید معالجه شود یا به دروغ و براى اغراض سوئى چنین اظهارى مى‏کند که باید تادیب و تنبیه شود .
همچنین کسى که به بحث و گفتگو مى‏پردازد یا کتاب مى‏نویسد نمى‏تواند در وجود طرف بحث و یا در وجود کاغذ و قلمى که مى‏نویسد شک کند نهایت این است که بگوید همه آنها را در درون خودم درک مى‏کنم و اما در وجود خارجى آنها شک دارم چنانکه ظاهر سخنان بارکلى و بعضى دیگر از ایدآلیستها این است که ایشان همه مدرکات را فقط به عنوان صورتهاى درون ذهنى مى‏پذیرفته‏اند و وجود خارجى آنها را انکار مى‏کرده‏اند ولى وجود انسانهاى دیگرى را که داراى ذهن و ادراک هستند قبول داشته‏اند ولى چنین نظرى به معناى نفى مطلق علم یا مطلق وجود نیست بلکه انکار موجودات مادى چنانکه از بارکلى نقل شده به معناى انکار بعضى از موجودات و شک در آنها به معناى شک درباره بعضى از معلومات است .
حال اگر کسى ادعا کند که هیچ شناخت‏یقینى امکان ندارد از وى سؤال مى‏شود که آیا این مطلب را مى‏دانى یا درباره آن شک دارى اگر بگوید مى‏دانم پس دست کم به یک شناخت‏یقینى اعتراف کرده و بدین ترتیب ادعاى خود را نقض کرده است و اگر بگوید نمى‏دانم معنایش این است که احتمال مى‏دهم معرفت‏یقینى ممکن باشد پس از سوى دیگر سخن خود را ابطال نموده است .
اما اگر کسى بگوید من درباره امکان علم و شناخت جزمى شک دارم از وى سؤال مى‏شود که آیا مى‏دانى که شک دارى یا نه اگر پاسخ دهد مى‏دانم که شک دارم پس نه تنها امکان بلکه وقوع علم را هم پذیرفته است اما اگر بگوید در شک خودم هم شک دارم این همان سخنى است که یا به علت مرض و یا از روى غرض گفته مى‏شود و باید به آن پاسخ عملى داد .

با کسانى که مدعى نسبى بودن همه شناختها هستند و مى‏گویند هیچ قضیه‏اى بطور مطلق و کلى و دائمى صحیح نیست نیز مى‏توان چنین گفتگویى را انجام داد یعنى مى‏توان به ایشان گفت همین قضیه که هیچ قضیه‏اى بطور مطلق صحیح نیست آیا مطلق و کلى و دائمى است‏یا نسبى و جزئى و موقت اگر همیشه و در همه موارد و بدون هیچ قید و شرطى صادق است پس دست کم یک قضیه مطلق و کلى و دائمى ثابت مى‏شود و اگر خود این علم هم نسبى است معنایش این است که در بعضى از موارد صحیح نیست و ناچار موردى که این قضیه درباره آن صدق نمى‏کند قضیه‏اى مطلق و کلى و دائمى خواهد بود
رد شبهه شک‏گرایان
شبهه‏اى که سوفیستها و شک‏گرایان به آن تمسک جسته‏اند و آنرا به صورتهاى گوناگون و با ذکر مثالهاى مختلفى بیان کرده‏اند این است گاهى انسان از راه حس به وجود چیزى یقین پیدا مى‏کند ولى بعدا متوجه مى‏شود که خطا کرده است پس معلوم مى‏شود که ادراک حسى ضمانت صحت ندارد و به دنبال آن چنین احتمالى پیش مى‏آید که از کجا سایر ادراکات حسى من خطا نباشد و شاید روزى بیاید که به خطا بودن آنها هم پى ببرم همچنین گاهى انسان از راه دلیل عقلى اعتقاد یقینى به مطلبى پیدا مى‏کند اما پس از چندى مى‏فهمد که آن دلیل درست نبوده و یقینش مبدل به شک مى‏شود پس معلوم مى‏شود که ادراک عقلى هم ضمانت صحت ندارد و به همان ترتیب احتمال خطا به سایر مدرکات عقل هم سرایت مى‏کند نتیجه آنکه نه حس قابل اعتماد است و نه عقل و براى انسان جز شک باقى نمى‏ماند .
در پاسخ باید گفت:
(1
معناى این استدلال آن است که شما مى‏خواهید از راه این دلیل به نتیجه منظورتان که همان صحت‏شک گرایى است برسید و به آن علم پیدا کنید و دست کم بخواهید نظر خودتان را به این وسیله به طرف بقبولانید یعنى انتظار دارید که او علم به صحت ادعاى شما پیدا کند در صورتى که مدعاى شما این است که حصول علم مطلقا محال است .
(2
معناى کشف خطا در ادراکات حسى و عقلى این است که بفهمیم ادراک ما مطابق با واقع نیست پس لازمه‏اش اعتراف به وجود علم به خطا بودن ادراک است .
3
)لازمه دیگر آن این است که بدانیم واقعیتى وجود دارد که ادراک خطائى ما با آن مطابقت ندارد وگرنه خطا بودن ادراک مفهومى نخواهد داشت .
(4
لازمه دیگرش این است که خود ادراک خطائى و صورت ذهنى مخالف با واقع براى ما معلوم باشد .
(5
و بالاخره باید وجود خطا کننده و حس یا عقل خطا کار را نیز بپذیریم .
(6
این استدلال خودش یک استدلال عقلى است هر چند در واقع مغالطه است و استناد به آن به معناى معتبر شمردن عقل و ادراکات آن است .
7
افزون بر اینها در اینجا علم دیگرى نیز مفروض است و آن این است که ادراک خطائى در عین خطا بودن نمى‏تواند درست باشد .
پس همین استدلال مستلزم اعتراف به وجود چندین علم است و با این وصف چگونه مى‏توان امکان علم را مطلقا انکار کرد و یا حتى در وقوع آن تشکیک نمود .
اینها همه پاسخهاى نقضى به استدلال شک‏گرایان بود و اما حل مطلب و بیان وجه مغالطه در آن این است که صحت و خطاى ادراکات حسى را به کمک دلایل عقلى اثبات مى‏کنیم و اما اینکه گفته شد کشف خطا در یک ادراک عقلى موجب سرایت احتمال خطا به سایر ادراکات عقل مى‏شود صحیح نیست زیرا احتمال خطا تنها در ادراکات نظرى غیر بدیهى راه دارد و اما بدیهیات عقلى که اساس براهین فلسفى را تشکیل مى‏دهند به هیچ وجه قابل خطا نیستند.

نقش عقل و حس در تصدیقات

نقش حس و عقل در تصدیقات چیست؟

پیش از آنکه به بحث درباره نقش حس و عقل در تصدیقات بپردازیم لازم است نکاتى را پیرامون تصدیقات و قضایا گوشزد کنیم نکاتى که مربوط به علم منطق است و ما در اینجا به اندازه نیاز بحث آنها را با اختصار بیان خواهیم کرد:
(1
هر تصورى فقط شانیت نشان دادن ماوراء خود را دارد یعنى هیچگاه تصور یک امر خاص یا یک مفهوم کلى به معناى تحقق مطابق آن نیست و این واقع نمایى شانى هنگامى به فعلیت مى‏رسد که به شکل یک قضیه و تصدیق درآید و مشتمل بر حکم و نمایانگر اعتقاد به مفاد آن باشد مثلا مفهوم انسان به تنهایى دلالتى بر تحقق انسان خارجى ندارد ولى هنگامى که با مفهوم موجود ترکیب شد و رابطه اتحادى آنها را به صورت یک علم تصدیقى درآورد کاشفیت بالفعل از خارج پیدا مى‏کند یعنى مى‏توان این قضیه را که انسان موجود است به عنوان قضیه‏اى که حکایت از خارج مى‏کند تلقى کرد .
حتى علم هاى حضورى بسیط که هیچگونه ترکیب و تعددى ندارند مانند احساس ترس هنگامى که در ذهن یعنى ظرف علم حصولى منعکس مى‏شود دست کم دو مفهوم از آنها گرفته مى‏شود یکى مفهوم ماهوى ترس و دیگرى مفهوم هستى و با ترکیب آنها به این صورت انعکاس مى‏یابد که ترس هست و گاهى با اضافه کردن مفاهیم دیگرى به صورت من مى‏ترسم یا من ترس دارم درمى‏آید .
باید توجه داشت که گاهى تصورى که ساده و بى‏حکم به نظر مى‏رسد در واقع منحل به تصدیق مى‏شود مثلا مفاد این قضیه که انسان حقیقت جو است این است که انسانى که در خارج موجود است داراى صفت‏حقیقت جویى است پس در واقع موضوع قضیه انسان که در ظاهر تصور ساده‏اى بیش نیست منحل به این قضیه مى‏شود که انسان در خارج موجود است و آنگاه محمول حقیقت جو براى آن اثبات مى‏شود این قضیه انحلالى و ضمنى را منطقیین عقد الوضع مى‏نامند .
(2
موضوع قضیه گاهى تصورى است جزئى و حاکى از یک موجود مشخص مانند اورست مرتفع‏ترین قله روى زمین است و گاهى مفهومى است کلى و قابل انطباق بر مصادیق بى‏شمار و در صورت دوم گاهى از مفاهیم ماهوى است مانند فلزات در اثر حرارت منبسط مى‏شوند و گاهى از مفاهیم فلسفى است مانند معلول بدون علت بوجود نمى‏آید و گاهى مفهومى است منطقى مانند نقیض سالبه کلیه موجبه جزئیه است .
3
)در منطق کلاسیک قضیه به دو صورت حملیه و شرطیه تقسیم شده که اولى مشتمل بر موضوع و محمول است و رابطه بین آنها اتحادى مى‏باشد مانند انسان متفکر است و دومى مشتمل بر مقدم و تالى است و رابطه آنها یا تلازم است مانند اگر سطحى مثلث باشد مجموع زوایاى آن مساوى با دو قائمه خواهد بود و یا تعاند است مانند عدد یا زوج است‏یا فرد یعنى اگر عددى زوج باشد فرد نخواهد بود و اگر فرد باشد زوج نخواهد بود ولى شکلهاى دیگرى هم براى قضایا مى‏توان تصور کرد و همه آنها را مى‏توان به شکل قضیه حملیه بازگرداند .
4
)نسبت بین موضوع و محمول گاهى صفت امکان دارد مانند این قضیه یک فرد انسان بزرگتر از فرد دیگر است و گاهى صفت ضرورت مانند این قضیه هر کلى از جزء خودش بزرگتر است این صفتها را منطقیین ماده قضیه مى‏نامند و هنگامى که در لفظ آورده شود آنها را جهت قضیه مى‏خوانند .
مواد قضایا معمولا به صورت ضمنى لحاظ مى‏شوند نه به عنوان رکنى براى آنها ولى مى‏توان محمول را در موضوع ادغام کرد و ماده یا جهت قضیه را به صورت محمول و رکن آن درآورد مثلا در قضایاى بالا مى‏توان گفت بزرگتر بودن یک فرد انسان از فرد دیگر ممکن است و بزرگتر بودن هر کلى از جزء خودش ضرورى است اینگونه قضایا در واقع نمایانگر چگونگى رابطه موضوع و محمول در قضایاى دیگرى هستند .
(5
اتحادى که بین موضوع و محمول در نظر گرفته مى‏شود گاهى اتحاد مفهومى است مانند انسان بشر است و گاهى اتحاد مصداقى مانند انسان حقیقت جو است که موضوع و محمول آن اتحاد مفهومى ندارند ولى مصداقا متحدند نوع اول را حمل اولى و نوع دوم را حمل شایع مى‏نامند .
6
)در حمل شایع اگر محمول قضیه موجود یا معادل آن باشد قضیه را هلیه بسیطه و در غیر این صورت آنرا هلیه مرکبه مى‏خوانند اولى مانند انسان موجود است و دومى مانند انسان حقیقت جو است .
پذیرفتن هلیه بسیطه مبتنى بر این است که مفهوم وجود به عنوان یک مفهوم مستقل و قابل حمل مفهوم محمولى قبول شود ولى بسیارى از فلاسفه غربى مفهوم وجود را تنها به عنوان مفهوم حرفى و غیر مستقل مى‏پذیرند و توضیح آن در بخش هستى شناسى خواهد آمد .
7
)در هلیات مرکبه اگر مفهوم محمول از تحلیل مفهوم موضوع به دست بیاید قضیه را تحلیلى و در غیر این صورت آنرا ترکیبى مى‏نامند مثلا قضیه هر فرزندى پدر دارد تحلیلى است زیرا وقتى مفهوم فرزند را تحلیل مى‏کنیم مفهوم پدردار از آن به دست مى‏آید ولى این قضیه که فلزات در اثر حرارت انبساط مى‏یابند ترکیبى است زیرا از تحلیل معناى فلز به مفهوم انبساط نمى‏رسیم و همچنین این قضیه که هر انسانى پدر دارد ترکیبى است زیرا از تحلیل معناى انسان مفهوم پدردار به دست نمى‏آید و نیز هر معلولى محتاج به علت است تحلیلى و هر موجودى محتاج به علت است ترکیبى مى‏باشد .
لازم است‏یادآور شویم که کانت قضایاى ترکیبى را به دو قسم مقدم بر تجربه و مؤخر از تجربه تقسیم مى‏کند و قضایاى ریاضى را از قسم اول مى‏شمارد ولى بعضى از پوزیتویستها مى‏کوشند که آنها را به قضایاى تحلیلى برگردانند .
(8
در منطق کلاسیک قضایا به دو قسم بدیهى و نظرى غیر بدیهى تقسیم شده‏اند بدیهیات قضایایى هستند که تصدیق به آنها احتیاج به فکر و استدلال ندارد ولى نظریات قضایایى هستند که تصدیق به آنها نیازمند به فکر و استدلال است‏سپس بدیهیات را به دو قسم فرعى تقسیم کرده‏اند یکى بدیهیات اولیه که تصدیق به آنها احتیاج به هیچ چیزى به جز تصور دقیق موضوع و محمول ندارد مانند قضیه محال بودن اجتماع نقیضین که آنرا ام القضایا نامیده‏اند و دیگرى بدیهیات ثانویه که تصدیق به آنها در گرو به کار گرفتن اندامهاى حسى یا چیزهاى دیگرى غیر از تصور موضوع و محمول است و آنها را به شش دسته تقسیم کرده‏اند حسیات وجدانیات حدسیات فطریات تجربیات و متواترات .
اما حقیقت این است که همه این قضایا بدیهى نیستند و تنها دو دسته از قضایا را مى‏توان بدیهى به معناى واقعى دانست‏یکى بدیهیات اولیه و دیگرى وجدانیات که انعکاس ذهنى علوم حضورى مى‏باشند و حدسیات و فطریات از قضایاى قریب به بدیهى هستند و اما سایر قضایا را باید از قضایاى نظرى و محتاج به برهان تلقى کرد و توضیح آن در مبحث ارزش شناخت‏خواهد آمد
تحقیق در مسئله
مسئله اصالت‏حس یا عقل در تصدیقات هر چند معمولا به صورت مسئله مستقلى مطرح نمى‏شود ولى با توجه به مبانى مکتبهاى مختلف حسى و عقلى مى‏توان آراء ایشان را در این زمینه به دست آورد مثلا پوزیتویستها که شناخت واقعى را منحصر به شناخت‏حسى مى‏دانند طبعا در این مساله هم سرسختانه از اصالت‏حس طرفدارى مى‏کنند و هر قضیه غیر تجربى را یا بى معنى و یا فاقد ارزش علمى مى‏پندارند سایر تجربیین به صورت معتدلترى بر نقش تجربه حسى تاکید مى‏کنند ضمن اینکه نقش عقل را هم کما بیش مى‏پذیرند و اما عقل‏گرایان بر اهمیت نقش عقل تاکید مى‏کنند و کما بیش به قضایاى مستقل از تجربه معتقدند مثلا کانت علاوه بر اینکه قضایاى تحلیلى را بى‏نیاز از تجربه مى‏داند یک دسته از قضایاى ترکیبى و از جمله همه مسائل ریاضى را مقدم بر تجربه و بى‏نیاز از آن مى‏شمارد .
براى اینکه سخن به درازا نکشد از بررسى سخنان هر یک از صاحبنظران تجربى و عقلى صرف نظر کرده به بیان نظر صحیح در این مساله مى‏پردازیم .
با توجه به اینکه در بدیهیات اولیه تصور دقیق موضوع و محمول براى حکم به اتحاد آنها کفایت مى‏کند بخوبى روشن مى‏شود که اینگونه تصدیقات نیازى به تجربه حسى ندارند هر چند ممکن است تصور موضوع و محمول آنها نیازمند به حس باشد زیرا سخن در این است که بعد از آنکه موضوع و محمول دقیقا تصور شدند خواه تصور آنها منوط به استفاده از اندامهاى حسى باشد یا نباشد آیا تصدیق به ثبوت محمول براى موضوع نیازى به کار بردن حواس دارد یا نه و فرض اینست که در بدیهیات اولیه صرف تصور موضوع و محمول کافى است که عقل حکم به اتحاد آنها نماید .
قضایاى تحلیلى کلا همین حکم را دارند زیرا در این قضایا مفهوم محمول از تحلیل مفهوم موضوع به دست مى‏آید و روشن است که تحلیل مفهوم امرى است ذهنى و بى‏نیاز از تجربه حسى و ثبوت محمولى که از خود موضوع به دست مى‏آید نیز ضرورى و به منزله ثبوت الشى‏ء لنفسه است .
همین حکم براى حملهاى اولى نیز ثابت و مستغنى از بیان است .
همچنین قضایایى که از انعکاس علوم حضورى در ذهن به دست مى‏آیند وجدانیات هیچ نیازى به تجربه حسى ندارند زیرا در این قضایا حتى مفاهیم تصورى هم از علوم حضورى گرفته مى‏شود و تجربه حسى ابدا راهى به آنها ندارد .
با توجه به اینکه صور ذهنى بهر شکلى باشند خواه حسى و خواه خیالى و خواه عقلى با علم حضورى درک مى‏شوند تصدیق به وجود آنها به عنوان افعال یا انفعالات نفسانى از قبیل وجدانیات است و نیازى به تجربه حسى ندارد هر چند بدون انجام گرفتن تجربه حسى پاره‏اى از آنها مانند صورتهاى حسى تحقق نمى‏یابد ولى کلام در این است که بعد از تحقق آنها و بعد از آنکه ذهن آنها را به مفاهیم وجودى و ماهوى تحلیل کرد آیا حکم به اتحاد این مفاهیم که موضوع و محمول قضیه را تشکیل مى‏دهند نیازى به تجربه حسى دارد یا نه و پیدا است که حکم در هلیات بسیطه‏اى که مربوط به امور وجدانى است نیازى به کار بردن اندامهاى حسى ندارد بلکه حکمى است بدیهى و حاکى از علم حضورى خطا ناپذیراما تصدیق به وجود مصادیق محسوسات در خارج هر چند به گمان بعضى به محض تحقق تجربه حسى حاصل مى‏شود ولى با دقت معلوم مى‏گردد که قطعیت این حکم نیاز به برهان عقلى دارد چنانکه بزرگان فلاسفه اسلامى مانند ابن سینا و صدرالمتالهین و علامه طباطبائى تصریح فرموده‏اند. ([1]

 زیرا صورتهاى حسى ضمانتى براى صحت و مطابقت کامل با مصادیق خارجى ندارند .
بنا بر این تنها در اینگونه قضایا است که مى‏توان براى تجربه حسى نقشى قائل شد اما نه نقش تام و تعیین کننده بلکه نقشى ضمنى و مقدماتى .
همچنین در قضایاى حسى کلى که در اصطلاح منطقیین تجربیات یا مجربات نامیده مى‏شود علاوه بر نیاز یاد شده به حکم عقل براى اثبات مصادیق خارجى نیاز دیگرى هم به برهان عقلى براى تعمیم و اثبات کلیت آنها وجود دارد.
نیز مضاعف شدن شناخت در هر قضیه و علم به ضرورت مفاد آن و محال بودن نقیضش نیازمند به ام القضایا یعنى قضیه محال بودن اجتماع نقیضین است .
نتیجه آنکه هیچ تصدیقى یقینى به صرف تجربه حسى حاصل نمى‏شود ولى قضایاى یقینى بى‏نیاز از تجربه حسى فراوان است و با توجه به این حقیقت بى‏مایگى اندیشه پوزیتویستى بسى روشنتر و مؤکدتر مى‏گردد .


[1] . ر. ک تعلیقات ابن سینا ص 148 و 88 و 68 و اسفار ج 3 ص 498 و نهایه الحکمه مرحله 11 فصل 13.

گرایش پوزیتویسم و نقد آن

گرایش پوزیتویسم را توضیح و نقد وبرسی کنید؟
بسیارى از اندیشمندان غربى اساسا وجود تصورات کلى را انکار کرده‏اند و طبعا نیروى درک کننده ویژه‏اى براى آنها بنام عقل را نیز نمى‏پذیرند در عصر حاضر پوزیتویستها همین مشرب را اتخاذ کرده‏اند بلکه پا را فراتر نهاده ادراک حقیقى را منحصر در ادراک حسى دانسته‏اند ادراکى که در اثر تماس اندامهاى حسى با پدیده‏هاى مادى حاصل مى‏شود و پس از قطع ارتباط با خارج به صورت ضعیفترى باقى مى‏ماند .
ایشان معتقدند که انسان براى مدرکاتى که شبیه یکدیگرند سمبلهاى لفظى مى‏سازد و هنگام سخن گفتن یا فکر کردن به جاى اینکه همه موارد همگون را به خاطر بیاورد یا بازگو کند همان سمبلهاى لفظى را مورد استفاده قرار مى‏دهد و در واقع فکر کردن نوعى سخن گفتن ذهنى است پس آنچه را فلاسفه تصور کلى و مفهوم عقلى مى‏نامند به نظر ایشان چیزى جز همان الفاظ ذهنى نیست و در صورتى که این الفاظ مستقیما نشانگر مدرکات حسى باشند و بتوان مصادیق آنها را به وسیله اندامهاى حسى درک کرد و به دیگران ارائه داد آنها را الفاظى با معنى و تحققى مى‏شمارند و در غیر این صورت آنها را الفاظى پوچ و بى‏معنى قلمداد مى‏کنند و در حقیقت در میان سه دسته از معقولات تنها بخشى از مفاهیم ماهوى را مى‏پذیرند آن هم به عنوان الفاظ ذهنى که معانى آنها همان مصادیق جزئى محسوس مى‏باشند و اما معقولات ثانیه و بویژه مفاهیم متافیزیکى را حتى به عنوان الفاظ ذهنى با معنى هم قبول ندارند و بر این اساس مسائل متافیزیکى را مسائل غیر علمى بلکه مطلقا فاقد معنى مى‏شمارند .
از سوى دیگر تجربه را منحصر به تجربه حسى مى‏کنند و به تجارب درونى که از قبیل علوم حضورى هستند وقعى نمى‏نهند و دست کم آنها را امورى غیر علمى قلمداد مى‏کنند زیرا به نظر ایشان واژه علمى تنها شایسته امورى است که قابل اثبات حسى براى دیگران باشد .
بدین ترتیب کسانى که گرایش پوزیتویستى دارند بحث از غرایز و انگیزه‏ها و دیگر امور روانى را که تنها با تجربه درونى مى‏توان دریافت بحثهایى غیر علمى مى‏پندارند و فقط رفتارهاى خارجى را به عنوان موضوعات روانشناختى قابل بررسى علمى مى‏دانند و در نتیجه روانشناسى را از محتواى اصلى خودش تهى مى‏سازند .
طبق این گرایش که مى‏توان آن را حس گرایى یا اصالت‏حس افراطى نامید جاى بحث و پژوهش علمى و یقین‏آور پیرامون مسائل ماوراء طبیعت باقى نمى‏ماند و همه مسائل فلسفى پوچ و بى‏ارزش تلقى مى‏گردد و شاید فلسفه هرگز با دشمنى سرسخت‏تر از صاحبان این گرایش مواجه نشده باشد و از این روى بجا است که آنرا بیشتر مورد بررسى قرار دهیم
نقد پوزیتویسم
گرایش پوزیتویستى که حقا باید آنرا منحطترین گرایش فکرى بشر در طول تاریخ دانست داراى اشکالات فراوانى است که ذیلا به مهمترین آنها اشاره مى‏شود .
(1
با این گرایش محکمترین پایه‏هاى شناخت‏یعنى شناخت‏حضورى و بدیهیات عقلى از دست مى‏رود و با از دست دادن آنها نمى‏توان هیچگونه تبیین معقولى براى صحت‏شناخت و مطابقت آن با واقع ارائه داد چنانکه توضیح آن خواهد آمد و از این روى پوزیتویستها کوشیده‏اند که شناخت‏حقیقى را به صورت دیگرى تعریف کنند یعنى حقیقت را عبارت دانسته‏اند از شناختى که مورد قبول دیگران واقع شود و بتوان آن را با تجربه حسى اثبات کرد و ناگفته پیدا است که جعل اصطلاح مشکل ارزش شناخت را حل نمى‏کند و موافقت و قبول کسانى که توجه به این مشکل ندارند نمى‏تواند ارزش و اعتبارى را بیافریند .
2
)پوزیتویستها نقطه اتکاء خود را بر ادراک حسى قرار داده‏اند که لرزانترین و بى اعتبارترین نقطه‏ها در شناخت است و شناخت‏حسى بیش از هر شناختى در معرض خطا مى‏باشد و با توجه به اینکه شناخت‏حسى هم در واقع در درون انسان تحقق مى‏یابد راه را براى اثبات منطقى جهان خارج بر خودشان مسدود ساخته‏اند و نمى‏توانند هیچگونه پاسخ صحیحى به شبهات ایدآلیستى بدهند .
(3
اشکالاتى که بر نظریه اسمیین وارد کردیم عینا بر ایشان هم وارد است .
(4
ادعاى اینکه مفاهیم متافیزیکى پوچ و فاقد محتوى هستند ادعایى گزاف و واضح البطلان است زیرا اگر الفاظى که دلالت بر این مفاهیم دارند به کلى فاقد معنى بودند فرقى با الفاظ مهمل نمى‏داشتند و نفى و اثبات آنها یکسان مى‏بود در صورتى که مثلا آتش را علت‏حرارت دانستن هیچگاه با عکس آن یکسان نیست و حتى کسى که اصل علیت را انکار مى‏کند منکر قضیه‏اى است که مفهوم آن را درک کرده است .
5
)بر اساس گرایش پوزیتویستى جایى براى هیچ قانون علمى به عنوان یک قضیه کلى و قطعى و ضرورى باقى نمى‏ماند زیرا این ویژگیها به هیچ وجه قابل اثبات حسى نیست و در هر موردى که تجربه حسى انجام گرفت تنها مى‏توان همان مورد را پذیرفت صرف نظر از اشکالى که در خطاپذیرى ادراکات حسى وجود دارد و به همه موارد سرایت مى‏کند و در جایى که تجربه حسى انجام نگیرد باید سکوت کرد و مطلقا از نفى و اثبات خوددارى نمود .
(6
مهمترین بن بستى که پوزیتویستها در آن گرفتار مى‏شوند مسائل ریاضى است که به وسیله مفاهیم عقلى حل و تبیین مى‏گردد یعنى همان مفاهیمى که به نظر ایشان فاقد معنى است و از سوى دیگر بى معنى دانستن قضایاى ریاضى یا غیر علمى شمردن آنها چنان رسوا کننده است که هیچ اندیشمندى جرات به زبان آوردن آن را نمى‏کند از این روى گروهى از پوزیتویستهاى جدید ناچار شده‏اند که نوعى شناخت ذهنى را براى مفاهیم منطقى بپذیرند و کوشیده‏اند که مفاهیم ریاضى را هم به آنها ملحق سازند و این یکى از نمونه‏هاى خلط بین مفاهیم منطقى و دیگر مفاهیم است و براى ابطال آن همین بس که مفاهیم ریاضى قابل انطباق بر مصادیق خارجى هستند و به اصطلاح اتصافشان خارجى است در حالى که ویژگى مفاهیم منطقى این است که جز بر مفاهیم ذهنى دیگر قابل انطباق نیستند
اصالت‏حس یا عقل
از پوزیتویسم که بگذریم انواع دیگرى از حس گرایى در میان اندیشمندان غربى وجود دارد که معتدلتر و کم اشکالتر از آن است و غالبا وجود ادراک عقلى را مى‏پذیرند ولى در مقام مقایسه آن با ادراکات حسى نوعى اصالت براى ادراکات حسى قائل مى‏شوند و در مقابل آنان گروههاى دیگرى هستند که اصالت را از آن ادراکات عقلى مى‏دانند .
مطالبى که مى‏توان آنها را تحت عنوان اصالت‏حس یا عقل مطرح کرد به دو بخش منقسم مى‏شود یک دسته مطالبى که مربوط به ارزشیابى شناختهاى حسى و عقلانى و ترجیح یکى از آنها بر دیگرى است و مى‏بایست در مبحث ارزش شناخت مورد بررسى قرار گیرد و دیگرى مطالبى که مربوط به وابستگى یا استقلال آنها از یکدیگر است‏یعنى آیا هر یک از حس و عقل ادراکى جداگانه و مستقل از دیگرى دارد یا ادراک عقل تابع و وابسته به ادراک حس است دسته دوم نیز داراى دو بخش فرعى است‏یکى مربوط به تصورات است و دیگرى مربوط به تصدیقات .
نخستین مبحثى که در اینجا مطرح مى‏کنیم اصالت‏حس یا عقل در تصورات است و منظور این است که بعد از پذیرفتن نوع ویژه‏اى از مفاهیم به نام کلیات و پذیرفتن نیروى درک کننده خاصى براى آنها به نام عقل این سؤال مطرح مى‏شود که آیا کار عقل تنها تغییر شکل دادن و تجرید و تعمیم ادراکات حسى است‏یا اینکه خودش ادراک مستقلى دارد و حد اکثر ادراک حسى مى‏تواند در پاره‏اى از موارد شرط تحقق ادراک عقلى را فراهم کند .
قائلین به اصالت‏حس معتقدند که عقل کارى جز تجرید و تعمیم و تغییر شکل دادن ادراکات حسى ندارند و به دیگر سخن هیچ ادراک عقلى نیست که مسبوق به ادراک حسى و تابع آن نباشد و در مقابل ایشان عقل‏گرایان غربى معتقدند که عقل داراى ادراکات مستقلى است که لازمه وجود آن و به تعبیر دیگر فطرى آن است و براى درک آنها هیچ نیازى به هیچ ادراک قبلى ندارد اما نظر صحیح این است که ادراکات تصورى عقل که همان مفاهیم کلى مى‏باشد همیشه مسبوق به ادراک جزئى و شخصى دیگرى است که گاهى آن ادراک جزئى تصور ناشى از حس است و گاهى علم حضورى که اساسا از قبیل تصورات نیست ولى بهر حال کار عقل منحصر به تغییر شکل دادن ادراکات حسى نیست .
مبحث دوم اصالت‏حس یا عقل در تصدیقات است که باید آنرا مبحث مستقلى به شمار آورد و نمى‏توان آن را تابع مسئله قبلى تلقى کرد زیرا محور بحث در این مسئله آن است که پس از حصول مفاهیم ساده عقلى خواه تابع حس فرض شود و خواه مستقل از آن آیا حکم به اتحاد موضوع و محمول در قضیه حملیه و به تلازم یا تعاند مقدم و تالى در قضیه شرطیه همیشه منوط به تجربه حسى است‏یا اینکه عقل مى‏تواند پس از به دست آوردن مفاهیم تصورى لازم خودش مستقلا حکم مربوط را صادر نماید بدون اینکه نیازى به کمک گرفتن از تجارب حسى داشته باشد پس چنین نیست که هر کس در مسئله تصورات قائل به اصالت‏حس شد ناچار باید در تصدیقات هم ملتزم به اصالت‏حس شود بلکه ممکن است کسى در آنجا قائل به اصالت‏حس بشود ولى در این مبحث قائل به اصالت عقل گردد .
قائلین به اصالت‏حس در تصدیقات که معمولا به نام تجربیین آمپریستها نامیده مى‏شوند معتقدند که عقل بدون کمک گرفتن از تجارب حسى نمى‏تواند هیچ حکمى را صادر کند ولى قائلین به اصالت عقل در تصدیقات برآنند که عقل مدرکات تصدیقى خاصى دارد که آنها را مستقلا و بدون نیاز به تجربه حسى درک مى‏کند .

عقل‏گرایان غربى معمولا این ادراکات را فطرى عقل مى‏دانند و معتقدند که عقل به گونه‏اى آفریده شده که این قضایا را خود به خود درک مى‏کند ولى نظر صحیح این است که تصدیقات استقلالى عقل یا از علوم حضورى مایه مى‏گیرد و یا در اثر تحلیل مفاهیم تصورى و سنجیدن رابطه آنها با یکدیگر حاصل مى‏شود و تنها در صورتى مى‏توان همه تصدیقات عقلى را نیازمند به تجربه دانست که مفهوم تجربه را توسعه دهیم به گونه‏اى که شامل علوم حضورى و شهودهاى باطنى و تجارب روانى هم بشود ولى به هر حال چنین نیست که همیشه تصدیق عقلى نیازمند به تجربه حسى و در گرو بکار گرفتن اندامهاى حسى باشد .
حاصل آن است که هیچکدام از نظریات حس‏گرایان و عقل‏گرایان چه در مسئله تصورات و چه در مسئله تصدیقات بطور دربست صحیح نیست و نظر صحیح در هر باب اصالت عقل به معناى خاصى است اما در باب تصورات به این معنى که مفاهیم عقلى همان تصورات حسى تغییر شکل یافته نیست و اما در باب تصدیقات به این معنى که عقل براى احکام ویژه خودش نیازى به تجربه حسى ندارد .